عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 9 تير 1392
بازدید : 828
نویسنده : شیخ پاسکال


گویا امپراتور از بستر مرگ برای تو، توی منفرد، رعیت ناچیز، تویی که در برابر خورشید امپراتور سایه‌ای خُرد به حساب می‌آیی و به دورترین دورها پناه برده‌ای، آری برای تو، پیامی فرستاده است. امپراتور از پیک خود خواسته است در برابر تخت زانو بزند و سپس پیام خود را در گوش او نجوا کرده است. پیامی چنان خطیر که از پیک خواسته است آن‌را به نجوا در گوشش بازگو کند و خود، با تکان سر، درستی گفته‌ی پیک را تأیید کرده است. سپس در برابر تماشاگران مرگ خود (در برابر دیدگان یکایک بزرگان کشور که پس از فروریختن تمامی دیوارهای مانع بر پلکان گسترده و رفیع گرد آمده‌اند) پیک را مرخص کرده است. پیک، مردی نیرومند و خستگی‌ناپذیر، بلافاصله عزیمت کرده است و گاهی با این دست و گاهی آن دست برای خود از میان انبوه جمعیت، راه را باز می‌کند. اگر با مقاومتی روبه‌رو شود، بر سینه‌ی خود به نشان خورشید اشاره می‌کند. به‌واقع، آسان و بی‌دردسر پیش می‌رود. اما توده‌ی مردم بسیار گسترده‌ است، خانه و کاشانه‌ی آنان تمامی ندارد. اگر پیک پهنه‌ای گسترده پیش‌ِ رو می‌داشت، به پرواز درمی‌آمد، راهوارتر از هر کس، چنان که تو به زودی صدای خوش‌ضربه‌ی مشت‌های او را بر در خانه‌ی خود می‌شنیدی. ولی درعوض دارد بیهوده خود را خسته می‌کند. هنوز سرگرم آن است که از میان تالارهای درونی‌ترین قصر، راهی به بیرون بگشاید. هرگز نخواهد توانست این تالارها را پشت سر بگذارد. اما حتی اگر در این کار موفق هم شود، باز کاری از پیش نبرده است. در این صورت، تازه ناچار خواهد بود برای فرود از پلکان تلاش کند، و اگر در این کار موفق شود، باز کاری از پیش نبرده است. چون تازه ناچار خواهد بود از حیاط‌های بیرونی قصر بگذرد. پس از گذر از این حیاط‌ها نوبت قصر دوم خواهد رسید که این قصر را دربرگرفته است. بعد به درازای قرن‌ها باز قصر خواهد بود و پلکان و حیاط. اگر هم سرانجام آخرین دروازه را پشت سر بگذارد - کاری که هرگز، هرگز شدنی نیست - تازه پایتخت را، این مرکز دنیا را، پیش رو خواهد داشت، مدفون زیر انبوه آوارش. از این‌جا کسی نمی‌تواند برای خود، راهی به بیرون باز کند، حتی اگر آن کس پیام مرده‌ای را همراه داشته باشد - و اما تو کنار پنجره‌ی اتاقت نشسته‌ای و در آستانه‌ی غروب، رسیدن پیام را مشتاقانه انتظار می‌کشی.



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
تاریخ : یک شنبه 9 تير 1392
بازدید : 829
نویسنده : شیخ پاسکال

کشیش اینیاتزیو کشیشی بود که هر روز می‌بایست بره و برای صومعه صدقه جمع کنه. به جاهایی که آدم‌های فقیر بودند بیش‌تر می‌رفت. چون‌که مردم فقیر اون‌چیزی رو که بهش می‌دادند از صمیم قلب می‌دادند. اما پیش فرانکینوی محضردار هیچ‌وقت نمی‌رفت. چون اونو آدم بدقلبی می‌دونست که خون مردم بدبخت را می‌مکید.
یک روز فرانکینوی محضردار که از دست اینیاتزیو به خاطر اینکه به خونه‌ش نمی‌رفت ناراحت بود، رفت به صومعه تا از رفتار بد کشیش اینیاتزیو پیش رئیس صومعه شکایت کنه: «پدر به نظرتون من این‌قدر آدم بی‌ارزشی هستم؟»
رئیس صومعه بهش گفت که آروم باشه و اون خودش کشیش اینیاتزیو رو سر جاش می‌شونه و محضردار آروم شد و رفت.
وقتی کشیش اینیاتزیو به صومعه برگشت، رئیس صومعه بهش گفت: «این چه رفتاریه که با فرانکینوی محضردار می‌کنی؟ برو پیشش و هرچی بهت داد بگیر!»
کشیش اینیاتزیو ساکت موند و تعظیم کرد. فردا صبح رفت پیش محضردار و فرانکینو خورجین‌هاشو از هر چیزی پر کرد. کشیش اینیاتزیو خورجین‌هارو انداخت رو دوشش و راه افتاد به طرف صومعه. اولین قدم رو که برداشت، یک قطره خون از خورجین‌ها چکید. بعد یکی دیگه و یکی دیگه. مردمِ سرِ راه که می‌دیدند از خورجین‌ها خون می‌چکه گفتند: «بَه‌بَه، چه روز پرباریه برای کشیش اینیاتزیو! پدرها امروز یه ناهار حسابی می‌زنن!» و کشیش بدون اینکه کلمه‌ای بگه به راهش ادامه می‌داد و پشت سرش خطی از خون باقی می‌گذاشت.
تو صومعه کشیش‌ها که دیدند اون با اون همه خون داره می‌یاد گفتند: «کشیش اینیاتزیو امروز برامون گوشت آورده! گوشت تازه‌ی کشتارشده!» درِ خورجین‌هارو باز کرد. اما گوشتی توش نبود.
«پس این همه خون از کجا اومده؟»
کشیش اینیاتزیو گفت: «نترسین. این خون درست از خورجین‌ها راه افتاده. چون صدقه‌ای رو که فرانکینو به من داده، دسترنج اون نیست، بلکه خون فقیرائیه که غارت‌شون می‌کنه.»
از اون به بعد، کشیش اینیاتزیو هیچ‌وقت برای گرفتن صدقه پیش محضردار نرفت.



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
تاریخ : یک شنبه 9 تير 1392
بازدید : 964
نویسنده : شیخ پاسکال

شاهزاده منک چانگ بر آن بود تا سرزمین خویش- ایالات تسی- را واگذارد و راهِ قلمرو پادشاهیِ تسین در پیش گیرد که می‌پنداشت در آن دیار مناصب عالی خواهد یافت. کوشش ملازمان او به منصرف‌ کردن وی، یکسره بیهوده ماند. تاآنکه یکی از آن میان به کنایه حکایتی کرد که شاهزاده را به شنیدن آن، اندیشه‌ی عزیمت از سر برفت.
آن مرد چنین گفته بود:
روزی از پشت در خانه‌ی عروسک‌سازی گفت‌وگوی دو عروسک را - یکی چوبین و یکی گلین - شنیدم.
عروسک چوبین، گلین را می‌گفت:
- تو در اصل به جز مُشتی خاک نبوده‌ای، بر کناره‌ی رود غربی. از آن خاکِ بی‌مقدار است که در وجود آمده‌ای. حالی اگر بارانی ببارد و بامیت بر سر نباشد، هر آینه آن خواهی شد که بودی!
آنگاه عروسک گلین را شنیدم که همسایه‌ی تنگ‌چشم خود را پاسخی شایسته داد.
عروسک گلین گفت:
- آری، به ویرانی می‌گرایم، چنین است. اما به سادگی هیأت پیشین خویش بازخواهم یافت و به صورت مُشتی گل درخواهم آمد... اما تو را که از درختی ساخته آمده‌ای- از چوب افرایی در کناره‌ی مرداب‌های شرق- وفور هیچ بارانی حاکم سرنوشت خویش نخواهد کرد!... چگونه دیگربار به هیأت پیشین خویش، به صورت افرایی، بازخواهی گشت؟ و چگونه دیگربار در سرزمین‌های شرقی بر کنار مردابی تیره بازخواهی رُست؟
شاهزاده منک چانگ نکته‌یی را که در این حکایت نهفته بود دریافت و از سرِ تصمیم خویش بازآمد.



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : یک شنبه 8 تير 1392
بازدید : 889
نویسنده : شیخ پاسکال

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراین‌باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌یک نقش مهم‌تری دارند. بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به‌دست گیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود. هنوز چند ساعتی از جابه‌جایی نگذشته بود که ناخدا عرق‌ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن‌مالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می‌کنم، کشتی حرکت نمی‌کند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمی‌کند، کشتی به گِل نشسته است!»



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1392
بازدید : 720
نویسنده : شیخ پاسکال


"پائولو کوئیلو" در 24 اوت سال‌ 1947، در خانواده‌ای‌ از طبقه ي متوسط‌ به‌ دنیا آمد. پدرش‌ "پدرو"، مهندس‌ و مادرش‌، "لیژیا"، خانه‌دار بود. در هفت‌ سالگی‌ به‌ مدرسه ‌ی‌ عیسوی های‌ "سن‌ ایگناسیو درریودوژانیرو" رفت‌ و آموزه هاي سخت‌ و خشک‌ مذهبی‌، تاثیر بدی‌ بر او گذاشت‌. اما این‌ دوران‌، ويژگيهاي مثبتی‌ هم‌ داشت‌؛ پائولو در راهروهای‌ خشک‌ مدرسه ‌ی‌ مذهبی‌، آرزوی‌ زندگیش‌ را یافت‌؛ او می‌خواست‌ نویسنده‌ شود. در مسابقه‌ ی‌ شعر مدرسه‌، نخستين‌ پاداش ادبی‌ خود را به‌ دست‌ آورد.
پدر و مادر‌ پائولو برای‌ آینده ‌ی‌ پسرشان‌ نقشه‌ های‌ دیگری ‌داشتند و می ‌خواستند مهندس‌ شود؛ از اين رو‌ تلاش کردند شوق‌ نویسندگی‌ را در او از بین‌ ببرند. اما فشار آنها و نيز آشنایی‌ پائولو با کتاب‌ "مدار رأس ‌السرطان‌" اثر "هنری‌ میلر"، روح‌ نافرماني و سركشي را در وي برانگیخت‌. پدرش‌ رفتار او را ناشی‌ از بحران‌ روانی‌ دانست‌. از اين رو ‌پائولو تا سن هفده‌ سالگی‌، دوبار در بیمارستان‌ روانی‌ بستری‌ شد و بارها تحت‌ درمان‌ شوك الكتريكي‌ قرار گرفت‌.
کمی‌ بعد، پائولو با گروه‌ تئاتری‌ آشنا شد و همزمان‌، به‌ روزنامه‌نگاری‌ روی‌ آورد. از نظ‌ر طبقه ‌ی‌ متوسط‌ آسايش جوي آن‌ دوران‌، تئاتر، سرچشمه ی‌ فساد اخلاقی‌ بود. پدر و مادرش‌ که‌ ترسیده‌ بودند، برای‌ بار سوم‌‌ او را در بیمارستان‌ بستری‌ کردند و نظ‌ر روانپزشک‌ دیگری‌ را خواستند. روانپزشک‌ به‌ آنها گفت‌ که‌ پائولو دیوانه‌ نیست‌ و نباید در بیمارستان‌ روانی‌ بماند؛ فقط‌ باید بياموزد که‌ چگونه‌ با زندگی‌ روبرو شود. پائولو کوئیلو، سی‌ سال‌ پس‌ از این‌ تجربه‌، کتاب‌ "ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد" را نوشت‌ كه در سال 1998 در برزيل منتشر شد. پائولو خود می‌گوید :
"تا ماه‌ سپتامبر، بیش‌ از هزار و دويست نامه‌ی‌ الکترونیکی‌ و پستی‌ دریافت‌ کردم‌ که‌ تجربه‌های‌ مشابهی‌ را بیان‌ می‌کردند. در ماه اکتبر، برخي از مسائل‌ مورد بحث‌ در این‌ کتاب‌ - افسردگی‌، حمله هاي‌ هراس‌ و خودکشی - در يك کنفرانس ملی‌ مورد بحث‌ قرار گرفت‌. در بيست و دوم ژانویه ‌ی‌ سال‌ بعد، "سناتور ادواردو سوپلیسی"‌، بخش هايي‌ از کتاب‌ مرا در کنگره‌ خواند و توانست‌ قانونی‌ را به‌ تصویب‌ برساند که‌ ده‌ سال‌ تمام‌ در کنگره‌ پايدار بود: ممنوعیت‌ پذیرش‌ بی‌رویه ‌ی‌ بیماران‌ روانی‌ در بیمارستانها."
پائولو پس‌ از این‌ دوران‌ به‌ كسب دانش‌ روی‌ آورد و به‌ نظ‌ر می‌رسید می‌خواهد راهی‌ را ادامه‌ دهد که‌ پدر و مادرش‌ برایش‌ در نظ‌ر گرفته‌اند. اما بسيار‌ زود، دانشگاه‌ را رها کرد و دوباره‌ به‌ كار تئاتر پرداخت. این‌ پيشامد‌ در دهه‌ی‌ 1960 روی‌ داد، درست‌ زمانی‌ که‌ "جنبش‌ هیپی"‌ در سرتاسر جهان‌ گسترده‌ بود. این‌ موج‌ جدید در برزیل‌ نیز ریشه‌ دواند و رژیم‌ نظامی‌ برزیل‌، آن‌ را به‌ شدت‌ سرکوب‌ کرد. پائولو موهایش‌ را بلند می‌کرد و برای‌ بيان اعتراض [ =خرده گيري ]‌، هرگز کارت‌ شناسایی‌ به‌ همراه‌ خود نمي برد. شوق‌ نوشتن‌، او را به‌ انتشار نشریه‌ای‌ واداشت‌ که‌ تنها دو شماره‌ از آن منتشر شد. در همین‌ هنگام‌، "رائول‌ سی‌شاس"،‌ آهنگساز، پائولو را فرا خواند تا شعر ترانه‌های‌ او را بنویسد. نخستين برگ از موسیقی‌ آنها با كاميابي‌ چشمگیری‌ روبرو شد و پنج هزار نسخه‌ از آن‌ به‌ فروش‌ رفت‌. اين نخستين باري بود که‌ پائولو پول‌ زیادی‌ به‌ دست‌ می‌آورد. این‌ همکاری‌ تا سال‌ 1976 و تا زمان مرگ‌ رائول‌ ادامه‌ یافت‌. پائولو بیش‌ از شصت‌ ترانه‌ نوشت‌ و‌ توانستند با يكديگر صحنه‌ ی‌ موسیقی‌ راک‌ برزیل‌ را تکان‌ بدهند.
در این‌ دوران‌، انتشار "کرینگ‌" را آغاز‌ کردند كه مجموعه‌ای‌ از داستانهای‌ مصور [ =چهره نماي ] آزادیخواهانه‌ بود. دیکتاتوری‌ برزیل‌، این‌ مجموعه‌ را خرابکارانه‌ دانست‌ و پائولو و رائول‌ را به‌ زندان‌ انداخت‌. رائول‌ بسيار‌ زود آزاد شد، اما پائولو مدت‌ بیشتری‌ در زندان‌ ماند، زیرا او را مغز متفکر این‌ اقدام هاي آزادیخواهانه‌ می‌دانستند. دشواريهاي او به‌ همان‌ جا ختم‌ نشد؛ دو روز پس‌ از آزادیش‌، دوباره‌ در خیابان‌ بازداشت‌ شد و او را به‌ شکنجه‌گاه‌ نظامی‌ بردند. خود پائولو بر اين باور است‌ که‌ با وانمود كردن به‌ جنون‌ و اشاره‌ به‌ سابقه ‌ی‌ سه‌ بار بستری‌اش‌ در بیمارستان‌ روانی‌، از مرگ‌ نجات‌ یافته‌ است‌. این‌ تجربه‌، اثر ژرفي‌ بر او گذاشت‌. پائولو در بیست‌ و شش‌ سالگی‌ به‌ این نتیجه‌ رسید که‌ به‌ اندازه‌ی‌ کافی‌ "زندگی‌" کرده‌ و دیگر می‌ خواهد "طبیعی‌" باشد. وي شغلی‌ در یک‌ شرکت‌ تولید موسیقی‌ به‌ نام‌ "پلی‌گرام‌" یافت‌ و همانجا با زنی‌ آشنا شد و با او ازدواج‌ کرد.
آنها در سال‌ 1977 به‌ لندن‌ رفتند. در آنجا پائولو ماشین‌ تایپی‌ خرید و شروع‌ به‌ نوشتن‌ کرد، اما كاميابي‌ چندانی‌ به‌ دست‌ نیاورد. سال‌ بعد به‌ برزیل‌ بازگشت‌ و مدیر اجرایی‌ شرکت‌ تولید موسیقی‌ دیگری‌ به‌ نام‌ "سی‌بی‌سی"‌ شد. پس از گذشت سه ماه، پائولو از همسر خود جدا شد و او را از كار هم بيرون انداختند.
سپس با دوستی‌ ديرينه‌ به‌ نام‌ "کریستینا اویتیسیکا" آشنا شد. این‌ آشنایی‌ منجر به‌ ازدواج‌ آنها گرديد. این‌ زوج‌ برای‌ ماه‌ عسل‌ به‌ اروپا رفتند و در همین‌ سفر، از "اردوگاه‌ مرگ‌ داخائو" هم‌ بازدید کردند. در داخائو، اشراقی‌ به‌ پائولو دست‌ داد و در حالت‌ اشراق‌، مردی‌ را دید. دو ماه‌ ديگر، در کافه‌ای‌ در آمستردام‌، با همان‌ مرد ديدار و زمان‌ زيادي‌ با او گفتگو کرد. این‌ مرد که‌ پائولو هرگز نامش‌ را نفهمید، به‌ او گفت‌ دوباره‌ به‌ مذهب‌ خویش‌ بازگردد و اگر هم‌ به‌ خواستار جادو است‌، به‌ جادوی‌ سفید روی‌ بیاورد. همچنین‌ به‌ پائولو سفارش‌ کرد جاده‌ی‌ سانتیاگو (یک‌ جاده‌ ی‌ زیارتی‌ دوران‌ قرون‌ وسطی‌) را طی کند.
پائولو یک‌ سال‌ پس از این‌ سفر زیارتی‌، در سال‌ 1987، نخستين کتابش را با نام‌ "خاط‌رات‌ یک‌ مغ"‌ نوشت‌. این‌ کتاب‌ به‌ تجربه هاي‌ پائولو در طي این‌ سفر می‌پردازد و به‌ رويدادهاي‌ شگفت آور‌ زیادی‌ اشاره‌ می‌کند که‌ در زندگی‌ انسانهای‌ عادی‌ رخ‌ می‌دهد. یک‌ ناشر کوچک‌ برزیلی‌ این‌ کتاب‌ را چاپ کرد و فروش‌ به نسبت خوبی‌ داشت‌، اما با توجه کمی‌ از سوی‌ منتقدان‌ روبرو شد.
پائولو در سال‌ 1988، کتاب‌ متفاوتی‌ با نام "کیمیاگر" نوشت‌. این‌ کتاب،‌ نمادین‌ بود و تمامي‌ مطالعات‌ یازده‌ ساله‌ ی‌ پائولو را درباره‌ ی‌ کیمیاگری‌، در قالب‌ داستانی‌ استعاری‌ در بر مي گرفت. نخست‌ تنها‌ 900 نسخه‌ از این‌ کتاب‌ فروش‌ رفت‌ و ناشر، امتیاز کتاب‌ را به‌ پائولو برگرداند.
پائولو از ‌رویای خود‌ دست‌ نکشید. فرصت‌ دوباره‌ای‌ دست‌ داد و با ناشر بزر‌گتری‌ به‌ نام‌ "روکو" آشنا شد که‌ از کار او خوشش‌ آمده‌ بود. در سال 1990، کتاب‌ "بریدا" را منتشر کرد که‌ در آن‌، درباره‌ ی‌ بخشش هاي هر انسان‌ سخن مي گفت. این‌ کتاب‌ با استقبال‌ زیادی‌ روبرو گرديد و باعث‌ شد "كيمياگر" و "خاط‌رات‌ یک‌ مغ"‌ نیز دوباره‌ مورد توجه‌ قرار بگیرند. در مدت‌ کوتاهی‌، هر سه‌ کتاب‌ در صدر [ =پيشگاه ] فهرست‌ کتابهای‌ پرفروش‌ برزیل‌ قرار گرفت‌. کیمیاگر، رکورد فروش‌ تمام‌ کتابهای‌ تاریخ‌ نشر برزیل‌ را شکست‌ و حتي نامش‌ در کتاب‌ "رکوردهای‌ گینس"‌ نیز ثبت‌ شد. در سال‌ 2002، معتبرترین‌ نشریه ‌ی‌ ادبی‌ پرتغال‌ به‌ نام‌ "ژورنال‌ د لتراس"‌، بيان داشت که‌ فروش‌ کیمیاگر از هر کتاب‌ دیگری‌ در تاریخ‌ زبان‌ پرتغالی‌ بیشتر بوده‌ است‌.
در ماه‌ مه‌ 1993، انتشارات‌ "هارپر کالینز"، "کیمیاگر" را با تیراژ اولیه ی ‌50000 نسخه‌ منتشر کرد. در روز افتتاح [ =گشايش ]‌ این‌ کتاب‌، مدیر اجرایی‌ انتشارات‌ "هارپر کالینز" گفت‌:
"پیدا کردن‌ این‌ کتاب‌، مثل‌ آن‌ بود که‌ آدم‌ صبح‌ زود، وقتی‌ همه‌ خوابند، برخیزد و برآمدن خورشید را نگاه‌ کند. کمی‌ بعد، دیگران‌ هم‌ خورشید را خواهند دید."
ده‌ سال‌ پس از آن، در سال‌ 2002، مدیر اجرایی‌ "هارپر کالینز" به‌ پائولو نوشت‌:
"کیمیاگر به‌ یکی‌ از مهمترین‌ کتابهای‌ تاریخ‌ نشر ما تبدیل‌ شده‌ است‌."
كاميابي‌ کیمیاگر در ایالات‌ متحده‌، آغاز فعالیت‌ بین‌المللی‌ پائولو بود. تهیه‌کنندگان‌ فراواني‌ از هالیوود، دلبستگي زیادی‌ به‌ خرید امتیاز ساخت‌ فیلم‌ از روی‌ این‌ کتاب‌ نشان‌ دادند و سرانجام‌، شرکت‌ "برادران‌ وارنر" در سال ‌1993، این‌ امتیاز را خرید.
پیش‌ از انتشار کیمیاگر در امریکا، چند ناشر کوچک‌ در اسپانیا و پرتغال‌، آن‌ را منتشر کرده‌ بودند. اما این‌ کتاب‌ تا سال‌ 1995، در فهرست‌ کتابهای پرفروش‌ اسپانیا قرار نگرفت‌. هفت‌ سال‌ بعد، در سال‌ 2001، اتحادیه‌ ی‌ ناشران‌ اسپانیا اظهار داشت که‌ کیمیاگر از پرفروش‌ترین‌ کتابهای‌ اسپانیا به شمار مي رود‌.
در آوریل‌ سال‌ 1994، کیمیاگر، پرفروش‌ترین‌ کتاب‌ فرانسه‌ شد و تا پنج‌ سال‌ بعد، جای‌ خود را به‌ کتاب‌ دیگری‌ نداد. بعد از كاميابي‌ شگفت آور‌ در فرانسه‌، کوئلیو راه‌ كامروايي‌ را در سراسر اروپا پیمود و از او به عنوان پدیده‌ی‌ ادبی‌ پایان‌ قرن‌ بیستم‌ ياد كردند.
انتشار كتاب "کنار رود پیدرا نشستم‌ و گریستم" در سال‌ 1994، كاميابي‌ بین‌المللی‌ پائولو را تثبیت‌ [ =بر جاي داشت ] کرد. در این‌ کتاب‌، پائولو درباره‌ ی‌ بخش‌ مادینه ‌ی‌ وجودش‌ سخن گفته است‌. در سال‌ 1995، "کیمیاگر" در ایتالیا منتشر شد و فروش‌ بی‌ مانندي‌ داشت‌. سال‌ بعد، پائولو دو جایزه‌ ی‌ مهم‌ ادبی‌ ایتالیا، جایزه‌ ی‌ بهترین‌ کتاب‌ "سوپر گرینزا کاور" و جایزه‌ ی‌ بین‌المللی‌ "فلایانو" را دریافت‌ کرد.
در سال‌ 1996، انتشارات‌ "ابژتیوای‌ برزیل"‌، حق‌ امتیاز کتاب‌ "کوه‌ پنجم"‌ را خرید و یک‌ میلیون‌ دلار نيز به عنوان پیش‌ پرداخت‌ داد. این‌ رقم‌، بالاترین‌ مبلغ‌ پیش ‌پرداختی‌ است‌ که‌ تاکنون‌ به‌ یک‌ نویسنده‌ی‌ برزیلی‌ پرداخت‌ شده‌ است‌. در همان‌ سال‌، پائولو "نشان‌ شوالیه‌ ی‌ هنر و ادب"‌ را از دست‌ "فیلیپ‌ دوس‌ بلازی"‌، وزیر فرهنگ‌ فرانسه‌ دریافت‌ کرد. "دوس‌ بلازی"‌ در این‌ مراسم‌ به پائولو گفت‌:
"تو کیمیاگر هزاران‌ خواننده‌ای‌؛ کتابهای‌ تو مفیدند، زیرا توانایی‌ ما را برای‌ دیدن‌ رویا و شوق‌ ما را برای‌ جست‌ و جو تحریک‌ می‌کنند."
پائولو در سال‌ 1996، به‌ عنوان‌ مشاور ویژه‌ ی‌ برنامه ‌ی‌ "همگرایی‌ روحانی‌ و گفت‌ و گوی‌ بین‌ فرهنگها" برگزیده‌ شد. همان‌ سال‌، انتشارات‌ "دیوگنس"‌ آلمان‌، "کیمیاگر" را منتشر کرد. نسخه ‌ی‌ گرانبهاي‌ آن،‌ شش‌ سال‌ تمام‌ در فهرست‌ کتابهای‌ پرفروش‌ نشریه ‌ی‌ "اشپیگل"‌ قرار داشت‌ و در سال‌ 2002، تمام‌ رکوردهای‌ فروش‌ آلمان‌ را شکست‌.
در نمایشگاه‌ بین‌ المللی‌ فرانکفورت‌ سال‌ 1997، ناشران‌ پائولو با همکاری‌ انتشارات‌ "دیوگنس"‌ و موسسه‌ ی‌ "سنت‌ جوردی"‌، یک‌ میهمانی‌ به‌ افتخار پائولو کوئلیو برگزار و در آن‌، از انتشار سراسری‌ و بین‌المللی‌ کتاب‌ "کوه‌ پنجم"‌ خبر دادند. در ماه‌ مارس‌ 1998، نمایشگاه‌ بزرگی‌ در پاریس‌ برگزار شد و ناشران‌ کشورهای‌ گوناگون، كتاب "کوه‌ پنجم‌" را به‌ زبانهای‌ گوناگوني منتشر كردند.
پائولو در سال‌ 1997، کتاب‌ مهم خود را با نام  "راهنمای‌ رزم‌آور نور"  به رشته ي تحرير درآورد. این‌ کتاب‌، مجموعه‌ای‌ از انديشه هاي فلسفی‌ او است‌ که‌ به‌ کشف‌ رزم‌آور نور درون‌ هر انسان‌ کمک‌ می‌کند. این‌ کتاب‌، مرجع‌ میلیونها خواننده‌ شده‌ است‌.
وي در سال‌ 1998، با نوشتن کتاب‌ "ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد"، به‌ سبک‌ روایی‌ داستان‌سرایی‌ بازگشت‌ و مورد استقبال‌ منتقدان‌ ادبی‌ قرار گرفت‌. پائولو در سال‌ 1998، تور مسافرتی‌ خوبي‌ را پشت‌ سر گذاشت‌. در بهار به‌ دیدار کشورهای‌ آسیایی‌ رفت‌ و در پائیز، از کشورهای‌ اروپای‌ شرقی‌ دیدن‌ کرد. این‌ سفر از "استانبول"‌ آغاز و به‌ "لاتویا" ختم‌ شد.
در ماه‌ مارس‌ سال‌ 1999، نشریه‌ ی‌ ادبی‌ "لیر"، از پائولو کوئلیو به عنوان دومین‌ نویسنده‌ی‌ پرفروش‌ جهان‌ در سال‌ 1998 ياد كرد.
وي در سال‌ 1999، جایزه‌ی‌ معتبر "کریستال"‌ را از انجمن‌ جهانی‌ اقتصاد دریافت‌ نمود و داوران‌ بيان داشتند:
"پائولو کوئیلو با بهره گيري‌ از کلام‌، پیوندی‌ میان‌ فرهنگ‌های‌ متفاوت‌ برقرار کرده‌ که‌ او را سزاوار این‌ جایزه‌ می‌سازد."
در همين سال، دولت‌ فرانسه‌ نيز نشان‌ "لژیون‌ دونور" را به‌ او هديه کرد. پائولو از سال‌ 1996، به‌ همراه‌ همسرش‌، "کریستینا اویتیسیکا"، موسسه‌ی‌ "پائولو کوئیلو" را با هدف پشتيباني از کودکان‌ بی‌سرپرست‌ و سالمندان‌ بی‌خانمان‌ برزیلی‌، بنا نهاده است.
اين كتاب در سال‌ 2001 در بسیاری‌ از کشورهای‌ جهان‌ منتشر شد و در سی‌ کشور، در صدر [ =پيشگاه ] کتابهای‌ پرفروش‌ قرار گرفت‌. در سال‌ 2001، پائولو، جایزه‌ی‌ "بامبی"‌، یکی‌ از باارزش ترين‌ و كهن‌ترین‌ جوایز ادبی‌ آلمان‌ را دریافت‌ کرد. از نظ‌ر هیات‌ داوران‌، ایمان‌ پائولو به‌ اینکه‌ سرنوشت‌ هر انسان‌ این‌ است‌ که‌ سرانجام‌ در این‌ دنیای‌ تاریک‌ به‌ یک‌ رزم‌آور نور تبدیل‌ شود، پیامی‌ بسیار ژرف‌ و انسانی‌ است.
در اوایل‌ سال‌ 2002، پائولو برای‌ نخستين‌ بار به‌ چین‌ سفر کرد و "شانگهای"‌، "پکن"‌ و "نانجینگ‌" را دید. وي در 25 جولای‌ سال‌ 2002، به‌ عضویت‌ "فرهنگستان‌ ادب"‌ برزیل‌ برگزيده شد. دو روز پس از اعلام‌ این‌ انتخاب‌، پائولو سه‌ هزار نامه‌ ی‌ تبریک‌ از سوی‌ خوانندگانش‌ دریافت‌ کرد و مورد توجه‌ تمام‌ مطبوعات‌ کشور قرار گرفت‌.
اگرچه میلیونها خواننده‌، شیفته‌ی‌ پائولو هستند، او همواره‌ مورد انتقاد منتقدان [= خرده گيران ]‌ ادبی‌ بوده‌ است‌. انتخاب‌ وي به‌ عضویت‌ فرهنگستان‌ برزیل‌، در حقیقت‌ خلاف‌ نظ‌ر این‌ منتقدان در مورد او‌ بود.
در ماه‌ سپتامبر سال‌ 2002 كه پائولو به‌ روسیه‌ سفر کرد، پنج‌ کتاب‌ او همزمان‌ در فهرست‌ کتابهای‌ پرفروش‌ قرار داشت‌: "شیطان‌ و دوشیزه‌ پریم‌"، "کیمیاگر"، "کتاب‌ راهنمای‌ رزم‌آور نور" و "کوه‌ پنجم‌."
در مدت‌ دو هفته‌، بیش‌ از 250000 نسخه‌ از کتابهای‌ او در روسیه‌ به‌ فروش‌ رفت‌. مدیر کتابفروشی‌ "ام‌.د.کا" بيان داشت:
"ما هرگز این‌ همه‌ آدم‌ را ندیده‌ بودیم‌ که‌ برای‌ امضا گرفتن‌ از یک‌ نویسنده‌، جمع‌ شده‌ باشند. ما پيش تر مراسم‌ امضای‌ کتاب‌ برای‌ آقای‌ "بوریس‌ یلتسین"‌،‌ "گورپاچف‌" و حتي "پوتین"‌ برگزار کرده‌ بودیم‌، اما با این‌ همه‌ استقبال‌ مواجه‌ نشده‌ بود؛ باورنکردنی‌ است‌."
در اکتبر سال‌ 2002، پائولو جایزه‌ ی‌ "هنر پلانتاری"‌ را از باشگاه‌ "بوداپست"‌ در فرانکفورت‌ دریافت‌ کرد و "بیل‌ کلینتون"‌ پیام‌ تبریکی‌ برای‌ او فرستاد. پائولو همواره‌ از پشتيباني‌ جوانمردانه‌ و گرم‌ ناشرانش‌ برخوردار بوده‌ است‌. اما كاميابي‌ او به‌ کتابهایش‌ محدود نمی‌شود. او در زمینه‌های‌ فرهنگی‌ و اجتماعی‌ دیگر نیز كامياب‌ بوده‌ است‌. کیمیاگر پائولو را تاکنون‌ دهها گروه‌ تئاتر حرفه‌ای‌ در پنج‌ قاره‌ ی‌ جهان‌ به‌ روی‌ صحنه‌ برده اند و سایر آثار وی‌ همچون‌ "ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد"، "کنار رود پیدرا نشستم‌ و گریستم"‌ و "شیطان‌ و دوشیزه‌ پریم"‌ نیز تاکنون‌ در صحنه‌ ی‌ تئاتر كامروا بوده‌اند.
پدیده‌ی‌ "پائولو کوئیلو" به‌ همین‌ جا ختم‌ نمی‌شود. وی‌ همواره‌ مورد توجه‌ مطبوعات‌ است‌ و از گفتگو دوري نمي كند. همچنین‌ هر هفته، ستونهایی‌ در روزنامه‌های‌ سراسر جهان‌ می‌نویسد که‌ بخشی‌ از این‌ ستونها، در کتابي‌‌ گرد آمده‌اند.
در ماه‌ مارس‌ 1998، او شروع‌ به‌ نوشتن‌ مقاله هاي‌ هفتگی‌ در روزنامه ‌ی‌ برزیلی‌ "اوگلوبو" کرد. كامروايي این‌ مقاله ها چنان‌ بود که‌ روزنامه‌های‌ کشورهای‌ دیگر نیز خواستار انتشار آنها شدند. تاکنون‌ مقاله هاي‌ او در نشریه هاي "کوریر دلا سرا" (ایتالیا)، "تانئا" (یونان‌)، "توهورن‌" (آلمان‌)، "آنا" (استونی‌)، "زویرکیادلو" (لهستان‌)،"ال‌ اونیورسو" (اکوادور)، "ال‌ ناسیونال‌" (ونزوئلا)،"ال‌ اسپکتادور" (کلمبیا)، "رفرما" (مکزیک‌)، "چاینا تایمز" (تایوان‌) و "کامیاب‌ و جشن کتاب" (ایران‌) منتشر شده‌ است‌.

فهرست‌ آثار پائولو کوئیلو
(1987) خاط‌رات‌ یک‌ مغ‌
(1988) کیمیاگر
(1990) بریدا
(1991) عطیه ي‌ برتر
(1992) والکیری‌ها
(1994) کنار رود پیدرا نشستم‌ و گریستم‌
(1994) مکتوب‌
(1996) کوه‌ پنجم‌
(1997) کتاب‌ راهنمای‌ رزم‌آور نور
(1997) نامه‌های‌ عاشقانه ي‌ یک‌ پیامبر
(1997) دومین‌ مکتوب‌
(1998) ورونیکا تصمیم‌ می‌گیرد بمیرد
(2000) شیطان‌ و دوشیزه‌ پریم‌
(2002) داستانهایی برای پدران‌، فرزندان‌ و نوه‌ها
(2003) یازده دقیقه
(2004) زهیر
(2005) چون رود جاری باش
(2006) ساحره ي پورتوبلو



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1392
بازدید : 779
نویسنده : شیخ پاسکال

در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوه‌ی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که می‌رسید هدیه‌ای می‌داد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده... ببین امپراتور چه بذل و بخشش‌ها که نمی‌کند و چه هدیه‌ها که نمی‌دهد...» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیه‌ی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد. ولی سلطان کریم و بخشنده - به‌جای اینکه چیزی بدهد - رو کرد به «وو» و از او هدیه‌ای خواست.
گدای پریشان احوال به‌شدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آن‌ها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز می‌جوشید و می‌خروشید و غرولند و شکوه و شکایت می‌کرد و به امپراتور ناله و نفرین می‌فرستاد و به هرکس می‌رسید ماجرای آن روز را تعریف می‌کرد و بودا را به یاری می‌خواست و از او می‌طلبید که دادش را بستاند. چند نفری می‌ایستادند و به سخنانش گوش می‌دادند و چند برنجی می‌ریختند و پی کار خود می‌رفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبه‌ی محقرانه‌اش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد، علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازه‌ی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت.



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1392
بازدید : 925
نویسنده : شیخ پاسکال

به هنگام ساخت برج بابل، نخست کارها طبق نظم و قاعده پیش می‌رفت. بله، حتی چه‌بسا نظم موجود بیش از اندازه بود. مسئله‌‌ی راهنماها و مترجمان، سرپناه کارگران و راه‌های ارتباطی بیش از اندازه فکرها را به خود مشغول کرده بود. چنان‌که گویی برای انجام کار، قرن‌ها وقت آزاد در اختیار است. پرطرفدارترین عقیده‌ی رایج بر‌ آن بود که کارها هر اندازه هم به‌کندی صورت بگیرد، باز کافی نیست. این عقیده به تبلیغ و تأکید خاصی نیاز نداشت؛ هرکس می‌توانست به سهم خود در ریختن شالوده‌ی برج تعلل کند. دراین‌باره این‌گونه استدلال می‌کردند: اصل کار این است که برجی تا بلندای آسمان ساخته شود. درمقایسه با این فکر، هر موضوع دیگری فرعی و بی‌اهمیت است. همین که چنین فکری به تمام و کمال به ذهن خطور کرد، دیگر از میان نخواهد رفت و تا آن زمان که انسان وجود دارد، آرزوی بزرگ به سامان رساندن این برج به حیات خود ادامه خواهد داد. پس علتی ندارد که کسی از این لحاظ نگران آینده باشد. برعکس، دانش بشری هر روز فزونی می‌گیرد، هنر معماری پیشرفت کرده است و کماکان پیشرفت خواهد کرد. کاری که ما برای انجام آن به یک سال زمان نیاز داریم، چه بسا صد سال آینده در شش ماه انجام بگیرد، آن هم با کیفیتی بهتر و دوام بیشتر. پس چه ضرورتی دارد که امروز خود را تا آخرین حد ممکن خسته و ناتوان کنیم؟ یک چنین کاری تنها درصورتی معقول می‌بود که امید آن می‌رفت بتوانیم برج را درطول حیات یک نسل برپا کنیم. ولی در آن روزگار چنین چیزی انتظار نمی‌رفت و می‌شد حدس زد که نسل بعدی با دانش وسیع‌تر خود، کار نسل پیشین را ناقص بیابد و هر آنچه را این نسل ساخته است فرو بریزد تا خود را از نو بنا کند. تأملاتی از این دست نیروهای موجود را فلج می‌کرد و موجب می‌شد دست‌اندرکاران بیش از‌ آنکه در اندیشه‌ی ساختن برج باشند به ساخت شهر کارگران بپردازند. گروه کارگران هر منطقه‌ای در تلاش بود برای خود، زیباترین قرارگاه را برپا کند. این امر موجب شد اختلافاتی بروز کند و این اختلافات تا حد کشمکش‌های خونین بالا گرفت. دامنه‌ی این کشمکش‌ها دیگر هرگز فرو ننشست و این خود دلیلی شد که رهبران بگویند ساخت برج به علت فقدان تمرکز لازم، بسیار به‌کندی صورت بگیرد یا ترجیحاً تا زمان برقراری صلح همگانی به تعویق بیفتد. اما در این میان، مردم وقت خود را تنها صرف کشمکش نمی‌کردند، بلکه در وقفه‌هایی که پیش می‌آمد به کار زیباسازی شهر هم همت می‌گماشتند و متأسفانه این خود موجب بروز رشک و حسد تازه و درنتیجه، درگیری‌های بیشتر می‌شد. زندگی نسل نخستین این‌گونه به سر آمد، ولی نسل‌های بعدی هم وضعی جز این نداشتند. از این رهگذر فقط مهارت صنعتگران روزبه‌روز اوج بیشتر می‌گرفت و این خود، زمینه‌ی کشمکش بیشتر را فراهم آورد. گذشته از این، نسل دوم یا سوم به بیهودگی ساخت برجی به بلندای آسمان پی برد؛ ولی دیگر مردم بیش از آن با هم درآمیخته بودند که بتوانند شهر را ترک کنند.
تمامی افسانه‌ها و سرودهایی که در این شهر پدید آمده است آکنده از تمنای فرارسیدن روز معهودی است که در آن روز شهر با پنج ضربه‌ی پی‌درپیِ مشتی غول‌آسا در هم فروریخته شود. هم از این روست که بر بیرق شهر مشتی را نقش زده‌اند.



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1392
بازدید : 878
نویسنده : شیخ پاسکال

یک نفر بود که فقط و فقط مخلص سن‌جوزپه بود. هرچی دعا و نیایش بود، فقط برای سن‌جوزپه می کرد. برای سن‌جوزپه شمع روشن می‌کرد. برای سن‌جوزپه صدقه جمع می‌کرد. خلاصه خواب و خوراکش شده بود فقط سن‌جوزپه. تا اینکه زد و مُرد و رفت پیش سن‌پیئترو که متولی بهشت بود. سن‌پیئترو نمی‌خواست قبولش کنه. چون تو زندگی، فقط کار خوبش شده بود عبادت سن‌جوزپه. اعمال خوب، اصلاً. مسیح و مریم و قدیسین دیگه، انگار نه انگار که وجود داشتند.
مخلص سن‌جوزپه گفت: «حالا که تا این‌جا اومد‌م، اقلاً بذارین ببینمش.» و سن‌پیئترو فرستاد پیِ سن‌جوزپه. سن‌جوزپه اومد و تا اون مخلص خودشو دید گفت: «آفرین، خیلی خوشحالم که اومدی پیش‌مون. بیا، بیا تو.»
«نمی‌تونم. اون یارو نمی‌ذاره.»
«آخه چرا؟»
«واسه اینکه می‌گه فقط شمارو عبادت کردم نه دیگرونو.»
«ای بابا مهم نیست. بیا تو.»
اما سن‌پیئترو پاشو کرده بود تو یه کفش که اونو راه نمی‌ده. خلاصه بگو مگوی حسابی شد و سن‌جوزپه به سن‌پیئترو گفت:
«خلاصه یا می‌ذاری بیاد تو یا من دست زن و بچه‌مو می‌گیرم و می‌رم یه جای دیگه بهشت درست می‌کنم.»
زنش، حضرت مریم بود و بچه‌ش حضرت مسیح.
بنابراین، سن‌پیئترو فکر کرد بهتره بذاره پیروِ سن‌جوزپه بره تو.
-----------------------------------------------
۱. قبلاً الکساندر دومای پدر در دو کتابش به نام‌های «ایل‌کوری‌کولو» و «باربون‌های ناپل»، این قصه را از زبان واعظی معروف به هنگام وعظ برای مردم از منبر برای نشان‌دادن ارجحیت سن‌جوزپه نقل می‌کند و آن پیرو گناهکار، راهزن معروفی به نام ماستریللی بوده است. این قصه را کشیشی به نام جووانی کریسوستومر در سال ۱۷۷۵ از منبر تعریف می‌کند که از طرف کلیسا مورد شکایت و تفتیش عقاید قرار می‌گیرد.



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه طرفدار سن‌جوزپه ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1392
بازدید : 864
نویسنده : شیخ پاسکال

«آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، درباره‌ی من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم درباره‌ی شما همین چیزها را به هم می‌گویند. شما خوانندگان هم همین چیزها یا چیزهایی نظیر همین‌ها را درباره‌ی دوستان‌تان می‌گویید.»
نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً آدم نازنینیه ولی...، نمی‌دونم چه‌طور بگم...، مثل اینکه یه خورده خودخواهه...، مگه نه؟... نه خیال کنی که دارم بدگویی‌شو می‌کنم...، ابداً چنین چیزی نیست...، ولی چه میشه کرد؟... از منفعت خودش- و تو به قیمت ضرر دیگرون هم باشه- نمی‌گذره... می‌دونی من از چی بدم میاد؟... از تظاهر... از اینکه آدم خودشو به خوش‌قلبی و نوع‌دوستی بزنه، اونوخ زیر زیرکی همه‌ش در فکر خودش باشه... وگرنه واقعاً آدم خوش‌قلبیه...، بله...، درسته...، واقعاً نویسنده‌ی خوبیه... نوشته‌هاش یکی از یکی بهتره، ولی چه فایده؟... چیزی که می‌نویسه چی هست؟... دلقک‌بازی که نویسندگی نمی‌شه...، هر بچه مکتبی هم می‌تونه از این شِر و وِرها سر هم کنه...، حرفامو بد تعبیر نکنی!... من واقعاً دوستش دارم...، اصلاً آدم نازنینیه...
قولش قوله... از اونایی نیست که زیر قولش بزنه...، خلاصه اینکه آدم قابل اعتمادیه...، ولی...، نمی‌دونم چه‌طوری بگم... حساب و کتابش درست نیست... فقط به درد این می‌خوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش‌وبش کنی... ولی خدا نکنه بهش قرض بدی... همچین که تیغت زد میره و دیگه پیداش نمی‌شه... آخه شرافت هم خوب چیزیه!... گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید پابند شرافتش باشه...
آدم دست‌ودل وازییه...، تا بخوای لوطیه... از این بابت واقعاً می‌شه گفت لنگه نداره...، ولی بذل و بخشش‌اش هم از رو حسابه... اگه بهت یه دونه زیتون بده، بدون که می‌خواد یه حلب روغن زیتون سرکیسه‌ت کنه... اگه لوطی‌گری اینه که...، نه خیال کنی... من واقعاً بهش خیلی علاقه دارم... اصلاً اگه بهش علاقه نداشتم چی کار داشتم که این حرف‌ها رو بزنم... مگه نه؟... خسیس نیست...، پول خرج‌کنه... برای رفیقش از جونش هم مضایقه نداره...، ولی اگه دقت کرده باشی، همه‌ی این‌ها به‌خاطر نفع شخصی خودشه...
... تو خوب بودنش که کوچک‌ترین حرفی نیست...، راستی راستی خوب آدمیه... اصلاً برای اینکه خودش به این و اون برسه از هیچ فداکاری‌یی روگردون نیست...، این‌ها درست... ولی...، نمی‌دونم متوجه هستی یا نه؟... خوب بودنش هم فقط به درد خودش می‌خوره... داستان اون گاوه‌رو می‌دونی دیگه... میگن گاوی بوده که پونصد کیلو یونجه می‌خورده و پنج سیر شیر می‌داده، تازه اونم با لگد می‌زده و می‌ریخته... اونم عین همین گاوه‌س... باور کن من از برادرم بیشتر دوستش دارم... حیف که یه خورده حسوده!... پس تو هم متوجه شدی...! خیلی حسوده...، به نزدیک‌ترین رفقاشم حسودی می‌کنه... نمی‌دونم منظورمو می‌فهمی یا نه؟... چرا؟... من هم منظور تو رو خوب می‌فهمم... منم خیلی دوستش دارم...، یعنی یکی از اون اشخاص معدویه که من بهش واقعاً علاقه دارم...، می‌تونم بگم که حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم.
می‌دونی از چیش خیلی خوشم میاد؟... از رُک‌گویی‌ش... هر چی تو دلشه، میاره رو زبونش... ولی نمی‌دونم این حقه‌بازی‌ها چیه دیگه درمیاره؟... به خودش بگی، میگه: «نزاکته!»... ولی این کلاه‌ها سر کی می‌ره؟... حقه‌بازه، اونم از اون حقه‌بازها... راستشو بخوای منم تو دنیا از همین یه چیز خیلی متنفرم...
به خدا، باور کن که خیلی دوستش دارم... اصلاً آدم خوبو همه دوس دارن... این درست... ولی... حتماً تو هم متوجه شدی... خیلی آب زیر کاهه... وقتی پیشت باشه هی تعریفتو می‌کنه، هی خوبیتو می‌گه، ولی پشت سرت خدا می‌دونه که چه چیزهایی بهت می‌بنده... این اخلاقش واقعاً خیلی زننده‌س... اصلاً من از آن آدم‌های مردِ رند خیلی بدم میاد...
هم تو خوب می‌شناسیش هم من... راستی که از اون رفقایی‌س که خیلی کم گیر میاد، تا حالا دیده نشده که حق کسی رو زیر پاش بذاره... دیده نشده که به فکر خودش باشه... ولی حیف که از استثمار بدش نمی‌یاد... نه خیال کنی که فقط درمورد رفقاش این‌جوریه... وقتی پای نفع شخصی‌ش در بین باشه، به پدرش هم رحم نمی‌کنه... نه خیال کنی دارم بدی‌شو می‌گم... ابداً...
اینم باید گفت که واقعاً آدم شرافتمندیه...، حقیقتاً آدم شریفیه... ولی... نگاه کن... خودش هم اومد... به‌به‌به...، قربان تو... کجا هستی؟... الان یک ساعت بود داشتیم ذکر خیرتو می‌کردیم... بیخود نگفته‌ن: آدم حلال‌زاده سر صحبتش می‌رسه.

... تو خوب بودنش که کوچک‌ترین حرفی نیست...، راستی راستی خوب آدمیه... اصلاً برای اینکه خودش به این و اون برسه از هیچ فداکاری‌یی روگردون نیست...، این‌ها درست... ولی...، نمی‌دونم متوجه هستی یا نه؟... خوب بودنش هم فقط به درد خودش می‌خوره... داستان اون گاوه‌رو می‌دونی دیگه... میگن گاوی بوده که پونصد کیلو یونجه می‌خورده و پنج سیر شیر می‌داده، تازه اونم با لگد می‌زده و می‌ریخته... اونم عین همین گاوه‌س... باور کن من از برادرم بیشتر دوستش دارم... حیف که یه خورده حسوده!... پس تو هم متوجه شدی...! خیلی حسوده...، به نزدیک‌ترین رفقاشم حسودی می‌کنه... نمی‌دونم منظورمو می‌فهمی یا نه؟... چرا؟... من هم منظور تو رو خوب می‌فهمم... منم خیلی دوستش دارم...، یعنی یکی از اون اشخاص معدویه که من بهش واقعاً علاقه دارم...، می‌تونم بگم که حتی از برادرم بیشتر دوستش دارم.
می‌دونی از چیش خیلی خوشم میاد؟... از رُک‌گویی‌ش... هر چی تو دلشه، میاره رو زبونش... ولی نمی‌دونم این حقه‌بازی‌ها چیه دیگه درمیاره؟... به خودش بگی، میگه: «نزاکته!»... ولی این کلاه‌ها سر کی می‌ره؟... حقه‌بازه، اونم از اون حقه‌بازها... راستشو بخوای منم تو دنیا از همین یه چیز خیلی متنفرم...
به خدا، باور کن که خیلی دوستش دارم... اصلاً آدم خوبو همه دوس دارن... این درست... ولی... حتماً تو هم متوجه شدی... خیلی آب زیر کاهه... وقتی پیشت باشه هی تعریفتو می‌کنه، هی خوبیتو می‌گه، ولی پشت سرت خدا می‌دونه که چه چیزهایی بهت می‌بنده... این اخلاقش واقعاً خیلی زننده‌س... اصلاً من از آن آدم‌های مردِ رند خیلی بدم میاد...
هم تو خوب می‌شناسیش هم من... راستی که از اون رفقایی‌س که خیلی کم گیر میاد، تا حالا دیده نشده که حق کسی رو زیر پاش بذاره... دیده نشده که به فکر خودش باشه... ولی حیف که از استثمار بدش نمی‌یاد... نه خیال کنی که فقط درمورد رفقاش این‌جوریه... وقتی پای نفع شخصی‌ش در بین باشه، به پدرش هم رحم نمی‌کنه... نه خیال کنی دارم بدی‌شو می‌گم... ابداً...
اینم باید گفت که واقعاً آدم شرافتمندیه...، حقیقتاً آدم شریفیه... ولی... نگاه کن... خودش هم اومد... به‌به‌به...، قربان تو... کجا هستی؟... الان یک ساعت بود داشتیم ذکر خیرتو می‌کردیم... بیخود نگفته‌ن: آدم حلال‌زاده سر صحبتش می‌رسه.



:: موضوعات مرتبط: ****داستان کوتاه**** , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

کانال ما با مطالب قشنگ برای شما https://telegram.me/haghighathayema

دانشمند مورد علاقه ی شما کیست؟؟؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای زندگینامه و... و آدرس paskalov.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com